سامان جوانی ۲۲ ساله است که در ایران به دنیا آمده است. او در ایران پناهجو بود زیرا خانوادهاش به خاطر جنگ افغانستان، به ایران مهاجرت کردند. او قرار است از روایت زندگیاش به عنوان یک همجنسگرای مهاجر در ایران بگوید. سفری که البته به ایران ختم نشد و در گوشه دیگری از دنیا سرانجام یافت.
بخش اول گفتگو با سامان
بخش دوم گفتگو با سامان
آرتمیس: «سلام سامان جان. خوش آمدی به برنامه “اینجا پامیر”».
سامان: «سلام. مرسی. ممنون از دعوتتون».
آرتمیس: «سامان جان از خودت برامون بگو».
سامان: «خب من اولین بار که با واژه “همجنسگرایی” آشنا شدم در تلویزیون بود. من و پدر و خانوادهام نشسته بودیم و اخبار میدیدیم که خبر حمله یک نفر به کلوب همجنسگرایان در اورلاندو آمریکا منتشر شد، که خیلیها کشته شدند. آن موقع من با کلمه “همجنسگرا” آشنا شدم. پدرم آن لحظه که اخبار را دید گفت: “ای کاش همشون کشته میشد. چرا تعداد کمی کشته شد”. سال بعدش من با هزار زحمت توانستم یک گوشی لمسی سامسونگ بگیرم. بعد توانستم این کلمه را در گوگل سرچ کنم. مقالههایی که مسلمانان و کسانی که ضد همجنسگرایان بودند را خواندم و همینطور هم مقالاتی که موافق بودند را هم خواندم. آن موقع خانوادهام من را عادت داده بودند به نماز خواندن و مذهبی بودن. من آن موقع دچار تضادی شده بودم. با خودم میگفتم این مسیری است که خودم انتخاب کردم و اشتباه است و بعد توبه میکردم و همش خودم را سرزنش میکردم. اما بعد مقالهای خواندم از یک مسلمان که میگفت: “آن چیزی که در قرآن آمده یعنی قوم لوط، با همجنسگرایی فرق دارد. آنها همجنسگرا نبودند و به فرشتهها تجاوز کردند.” و میگفت:”متجاوزها همجنسگرا نیستند.” بعد یک ذره من خودم را قبول کردم. من بعدا در تلگرام در گروههای تلگرامی عضو شدم و در آنجا با چند نفر آشنا شدم و بعد که دیدم افرادی مثل من هستند خودم را باور کردم».
آرتمیس: «سامان این تضادی که گفتی در تو ایجاد شده بود بین مذهب و گرایش جنسیت، من و شاید خیلی از کسانی که در خانواده و یا شهر کوچک و مذهبی زندگی کردند، تجربه کردیم و به نظرم باعث میشود که این پروسه خودشناسی خیلی سخت و طولانی شود و به شخصه خود من درکت میکنم که چقدر دوران سختی داشتی. اما این چند سال اخیر گسترش شبکههای اجتماعی باعث شده ما دسترسی سریع و راحتتری به اطلاعات داشته باشیم و بتوانیم خودمان را سریعتر بشناسیم.
خب سامان آیا از بین اطرافیانت کسی میداند که همجنسگرا هستی؟»
سامان: «من اصلا نگذاشتم کسی بفهمد. البته از طرز حرفهایم یا تفاوت رفتارم متوجه میشوند. البته نه اینکه متوجه شوند که همجنسگرا هستم، بلکه این تفاوتم با بقیه را متوجه میشدند. برای همین همیشه من را مسخره میکردند. مخصوصا در جمعهای پسرونه فامیل که من از این جمعها متنفر بودم. اکثر مواقع به اینجور جمعها نمیرفتم و خوشم نمیآمد اما پدرم من را به زور میبرد. کلا فامیل من را مسخره میکردند یا میگفتند: “چرا لباس تنگ میپوشی و مگر تو دختری. چرا موهات رو بلند میگذاری و چرا ناخنهات بلنده و این کارها برای زنان است و تو چرا این کار را میکنی.” من به خاطر این رفتارها و کارهایشان به این جمعها نمیرفتم. من کلا لباسهایی که میپوشیدم، تنگ بود. مثلا من هودی میپوشیدم یا لباسهایی میپوشیدم که پارچههایی از آن آویزان بود و وقتی فامیلم من را میدیدند به خانوادهشان میگفتند که “پسر فلانی همچین لباسهایی میپوشد” و بعد این خبرها به مادرم میرسید و میگفتند “پسرت چرا همچین لباسهایی میپوشد و چرا تنگ هستند” و مادرم من را سرزنش میکرد اما با این حال، من کار خودم را میکردم و گوش نمیدادم. در مدرسه هم چون یونیفرم داشتیم، درباره این مسئله مشکلی نداشتم. اما در مدرسه گوشهگیر بودم و در زنگهای تفریح تنها بودم. برای دوستی هم کسی را انتخاب میکردم که بیشتر ساکت باشه و کسی را اذیت نکند یا کسی که بیشتر دنبال درس باشد و در مدرسه یکی دو تا دوست بیشتر نداشتم. اما در فامیل خیلی من را اذیت میکردند و مثلا میگفتند بیا برویم یک کاری بکنیم یا پیشنهاد رابطه میدادند و من را اذیت میکردند.
اما بعضیها برای اینکه به من دست بزنند به من میگفتند با تو کاری نداریم و سعی میکردند با من دوست شوند. این اتفاق افتاد برای من افتاده. یک بار به زور من را بردند و به من دست درازی کردند. من آن موقع فقط ۱۶ سالم بود و آن کسی که اینکار را کرد، زن و بچه داشت و او اینکار را با من کرد. من آن موقع خیلی از خودم متنفر شده بودم و از خودم بدم میآمد از اینکه هیچ چیز را به هیچ کس نمیتوانستم بگویم. حتی نمیتوانستم به پدر و مادرم بگویم و نمیدانستم که میتوانم شکایت کنم. شاید اگر میدانستم این کار را میکردم چون بریده بودم. همیشه به خودکشی فکر میکردم. میترسیدم که آن شخص به بقیه بگوید. در بین ما پشتونها اگر کسی تجاوز کند و به کسی بگوید، کسی به او کاری ندارد بلکه آن شخصی که آزار دیده و دستمالی شده را مقصر میدانند و او را سرزنش میکنند و مسخره میکنند اما آن شخصی که این کار را کرده را چیزی نمیگویند و حتی به او افتخار میکنند که بله تو میتوانی اینکار را انجام دهی. من این مسئله را حتی به مادرم هم نگفتم. بعد این حادثه که ضربه بزرگی خوردم، تا سالها از خودم متنفر بودم و اذیت شدم. حتی بعدا چند جوان ایرانی هم به من به زور تجاوز کردند و آن موقع من افسردگی شدیدی داشتم. همه این اتفاقاتی که افتاد به نظرم تقصیر آن آدمی است که آن کار را با من کرد، که امیدوارم در آن دنیا جزایش را ببیند. از یک طرف دیگر با کاری که همراه پدرم انجام میدادم یعنی بنایی، اصلا دوست نداشتم و همیشه من را به زور به بنایی میبرد که من واقعا از آن کار بدم میآمد. چون کار واقعا خشنی بود و همیشه من را به زور کتک میبرد و من همیشه از دستش فرار میکردم. من همیشه با پدرم به بنایی میرفتم و هیچ وقت تنهایی نرفتم. بعضی وقتها که من نمیخواسم سرکار بروم، به من میگفت یا خودت برو سرکار یا با من بیا. برای همین من میرفتم دنبال کار در مغازهها. بعضی جاها که درخواست کار میدادم، قبول میکردند اما در کار حرف زشت به من میزدند و یا دستمالی میکردند و من هم فوری از کار بیرون میآمدم و میرفتم دنبال کاری دیگر. در بنایی حداقل چون بابام همراهم بود کسی همچین حرفی نمیزد اما وقتی خود من میرفتم تنهایی سرکار، همچین پیشنهادهایی میدادند».
آرتمیس: «عزیزم متاسفم بابت همه مشکلات و سختیهایی که پشت سر گذاشتی. متاسفانه در جوامع ایران یا افغانستان بارها دیدیم که بازماندگان حادثه تجاوز، مورد خشونت و سرزنش قرار گرفتند که به نظرم دلیل بیشتر آن به خاطر عدم آگاهی جامعه و شکافهای قانونی است که از بازمانده حمایت جدی نمیشود.
سامان جان قبل از اینکه ادامه صحبتهایت را بشنویم یک موسیقی بشنویم و برگردیم. سامان چه موسیقی دوست داری که پخش کنیم؟»
سامان: « آهنگی از “مژگان عظیمی” که میگوید “خریدند تنت را و بریدند کفنت را” میخواهم پخش شود. چون این آهنگ بازگو کننده شرایط زنان افغانستان است که با چند آیه، باید تن به ازدواج اجباری بدهند. چون در فامیل ما چندین نفر است که ازدواج اجباری کردهاند. مثلا دختر نخواسته ازدواج کند و دختر فرار کرده ولی باز او را پیدا کردند و به قتل رساندند. واقعا ناراحت میشوم وقتی این چیزها را میبینیم که در قرن بیست و یک همچین اتفاقاتی میافتد و واقعا اسفبار است و ناراحت میشوم و برای همین، من همیشه میگویم که من فمینیست هستم و طرفدار حقوق برابر زنان با مردان هستم».

تصویری از سامان
آرتمیس: «سامان جان، پیش از هرچیز بگم که چقدر خوشحال شدم که خودت را فمینیست میدانی و به برابری جنسیتی قائل هستی. ما هم در رادیورنگینکمان به برابری جنسیتی باور داریم و از ارزشهای اصلی ماست. خب، تو و خانوادهات در ایران پناهجو بودید، به عنوان یک افغان چه مشکلاتی در ایران داشتید؟»
سامان: «همه افغانهای داخل ایران میدانند که با مهاجران افغان بدرفتاری میشود. چه در ادارات، چه در مدرسه و چه در محله. همیشه کسانی هستند که از افغانها بدشان میآید. مثلا توی کوچه چندین بار همسن و سالهای خودم که ایرانی بودند، دنبالم میدویدند و من فرار میکردم چون میخواستند من را کتک بزنند. در مدرسه هم وقتی کلاس تاریخ بودیم و بحث که میرسید به افغانستان، بعضیها میگفتند “که چرا افغانها در اینجا هستند و ما بیکاریم و همه کارها را آنها گرفتند” و از اینجور حرفها میزدند. خب ما هم ساکت بودیم و چیزی نمیگفتیم و سعی میکردیم درگیر نشویم چون میترسیدیم از مدرسه اخراج شویم».
آرتمیس: « بله متاسفانه این رفتارهای نژادپرستانه خیلی زیاد است. البته نه فقط در ایران بلکه در بیشتر کشورها اینطوری است، اما میزان و شدتش فرق دارد. متاسفم بابت تجربیات تلخی که داشتی عزیزم.
خب سامان درباره پارتنرت بگو. اینکه چطوری با هم آشنا شدید؟»
سامان: «ما از طریق اینستاگرام با هم آشنا شدیم. قبلا او را نمیشناختم. او یک بار زیر یکی از پستهایم برای من کامنت گذاشته بود و من جواب دادم و بعد دوباره کامنت گذاشت و من جواب دادم و بعد من رفتم به دایرکتش و آنجا با هم چت/گفتگو کردیم و با هم آشنا شدیم. بعد فهمیدم که در تلگرام گروهی دارد و من را داخل گروهش، مدیر کرد. یک روز من بهش گفتم بیا همدیگر را ببینیم. آن روز من ناراحت بودم و میخواستم ببینمش و بعد بهش پیام دادم. روز جمعه بود و ما همدیگر را دیدیم. بعدا متوجه شدیم که فامیل هستیم. البته فامیل دور نه فامیل نزدیک. بعد ملاقات، من میخواستم که بلاکش کنم و ارتباطم را با او قطع کنم. اما او اصرار کرد که من هم مثل خودت هستم و ما میتونیم با هم بیاف/پارتنر شویم. بعد من قبول کردم و ما با هم وارد رابطه شدیم. ما بیشتر مواقع همدیگر را در پارک میدیدم و بعضی وقتها برای رابطه جنسی میرفتیم به جایی که کار میکرد. یک میدان بود که در آنجا کار میکرد و یک غرفهای بود که کلیدش هم دست خودش بود و ما آنجا برای رابطه میرفتیم. بعد یک مدت، دیگر نتوانستیم به آنجا برویم چون یک نفر دیگر هم به آن غرفه آمده بود که شبها آنجا میماند و کارگر بود. برای همین بعضی شبها ما میرفتیم کوه که تاریک بود تا با هم باشیم. خیلی سخت بود اما خب مجبور بودیم».
سامان: «خب بعد از مدتی که از آشنایی ما گذشت، یک شب کنارش بودم و با خودم فکر میکردم که بین ما پشتونها وقتی کسی سنش بالای بیست سال باشد، برایش زن میگیرند و نمیگذارند اینطور آزاد و مجرد زندگی کند. بعد بهش گفتم: “تو زن داری؟” ولی اون گفت: “نه ندارم” اما باز بهش گفتم:”من میدانم که تو زن داری و راستش را بگو” بعد کمی فکر کرد و حتما با خودش فکر کرده بود شاید کسی به من گفته و بعد به من گفت: “آره دارم. مشکل چیه؟” بعد گفتم: “گفتم چرا دروغ گفتی؟ اگر میخواهی با من باشی باید زنت را ول کنی وگرنه برو با اون عروسی کن و با من ادامه نده” و بعد من رفتم خانه و دیدم که پیام داده صبح بیا برویم بیرون و با هم حرف بزنیم. صبح رفتیم و پارک. آنجا به من گفت: “باشد با هم زندگی کنیم اما اینجا نه و باید برویم ترکیه و آنجا با هم زندگی کنیم” من هم قبول کردم. بعد در اینترنت سرچ کردم و متوجه شدم که سازمانملل به ما همجنسگراها هم کمک میکند. آن موقع فکر میکردم شاید فقط سازمانملل ترکیه اینطور است اما متوجه شدم که سازمانملل ایران هم به پناهجویان الجیبیتی کمک میکند. اما باز زنگ نزدم به سازمان ملل. تا اینکه یک روز با خودم گفتم که نمیشود اینطور ادامه داد. چون اینجوری نمیتوانیم پولی جمع کنیم برای رفتن به ترکیه. چون خانوادهاش پولهایش را میگرفت و برای برگزاری عروسی برای پارتنرم خرج میکرد. بعد ما خطر را به جان خریدیم و زنگ زدیم به سازمان ملل. ما آن موقع نمیدانستیم که سازمان ملل ایران هم به افراد همجنسگرا کمک میکند. بعد که زنگ زدیم، گفتند: “مشکلتان چیست” و ما گفتیم: “همجنسگرا هستیم و مشکل داریم” و بعد گفتند: “باشه فردا ساعت نه بیایید به دفتر ما”. آن موقع هنوز کرونا شروع نشده بود و ساعت نه صبح رفتیم به دفتر سازمان ملل. اول من را وارد اتاق کردند و با من صحبت کردند، بعد پارتنرم را صدا زدند و از او هم داستانمان را شنیدند. بعد به آنها گفتم: “پارتنرم قرار است تا عید نوروز ازدواج کند و کمک کنید”. بعد آنها گفتند: “نگران نباشید و ما کمک میکنیم و صبور باشید”.
اما به عید نوروز رسیدیم و عروسی پارتنرم نزدیک بود. من به پارتنرم گفتم که به خانوادهاش بگوید که مشکلی دارد و نمیتواند عروسی کند و عروسی را عقب بیاندازد. یک مدت همینطوری گذشت و تا اینکه دوباره به سازمان ملل زنگ زدیم و کمک خواستیم. آنها گفتند که خانه بگیریم و جدا زندگی کنیم و آنها تا مدتی کرایه خانه را پرداخت میکنند. ما به خانوادههایمان گفتیم که میرویم در جایی کار میکنیم که شبانه روزی است و همانجا در محل کار میمانیم. بعد دو ماه در خانه جدا زندگی کردیم تا اینکه سازمان ملل به ما زنگ زد و گفت که بروید و پاسپورت بگیرید. بعد ما رفتیم تهران تا به سفارت افغانستان برویم. وقتی رفتیم به تهران خطهایمان را خاموش کردیم و دیگر جواب خانوادههایمان را ندادیم. وقتی رفتیم سفارت خیلی اذیت شدیم و به ما سخت گذشت. ما تذکره نداشتیم و به ما پاسپورت نمیدادند. بعد به کمک یک نفر در سفارت به سختی توانستیم تذکره بگیریم. بعد از گرفتن تذکره برای پاسپورت درخواست دادیم که گفتند یک یا دو ماه دیگر پاسپورت آماده میشود. بعد ما برگشتیم به شهر خودمان. ما قبل از اینکه به تهران برویم مجبور شده بودیم خانهمان را تحویل دهیم و برای همین خانه نداشتیم و دنبال جایی بودیم که هم کار کنیم و هم شبها آنجا بمانیم. تا اینکه یکی از دوستان ایرانیام برای ما کاری در کافه پیدا کرد که روزها در آنجا کار میکردیم و شبها آنجا میماندیم. صاحب آن کافه هم میدانست ما همجنسگرا و پارتنر هستیم. خودش هم بایسکشوال بود. اما خیلی من را اذیت میکرد. موقعی که پارتنرم نبود من را اذیت میکرد و هی به من نزدیک میشد. وقتی پارتنرم میآمد بهش میگفتم. خیلی آنجا اذیت شدیم و بعدش تصمیم گرفتیم که از کارمان بیرون بیایم و بهش گفتیم که ما نمیتوانیم اینجا کار کنیم و میخواهیم برگردیم خانهمان. اما یک کافه دیگر پیدا کردیم و آنجا مشغول به کار شدیم. آنجا باید قلیون آماده میکردیم برای مشتریها. اما صاحب کار همیشه غر میزد. شب، صبح و ظهر مدام سر ما داد و بیداد میکرد و غر میزد. حقوق خیلی کمی هم به ما میداد. یک شب حتی با من دعوا کرد. ما ۱۵ روز در کافه قبلی کار کرده بودیم و ۱۵ روز هم در این کافه بودیم و تقریبا یک ماهی شده بود که درخواست پاسپورت داده بودیم. آن شب متوجه شدیم که یک بسته پاسپورت از افغانستان به تهران آمده و ما همان شب به سمت تهران حرکت کردیم و خوشبختانه معجزه شده بود و پاسپورتهای ما هم آمد بود. وقتی پاسپورتمان را گرفتیم، به اصفهان برگشتیم و به دفتر سازمانملل در اصفهان تحویل دادیم. آنها به ما گفتند که باز ما باید صبر کنیم و تازه میخواهیم پرونده شما را به یک کشور سوم بفرستیم تا آنها بررسی کنند».

تصویر تزیینی است
سامان: « ما خیلی ناراحت شدیم و فکر میکردیم ما زودتر نجات پیدا میکنیم. ما هیچ خانهای نداشتیم و مجبور شدیم در پارک بخوابیم. البته شبها میترسیدیم و بیدار میماندیم و روزها در پارک میخوابیدیم. ما تا دو هفته این شرایط را داشتیم تا اینکه رفتیم جلوی سازمان ملل و گفتیم به ما کمک کنید و ما هیچ خانهای نداریم و شرایط سختی داریم. بعد به ما گفتند: ” نه، ما نمیتوانیم و خودتان بروید کار و خانه پیدا کنید تا پروندهتان قبول شود” اما باز دوباره جلوی سازمانملل نشستیم اما گفتند: “بروید و دارید مشکل درست میکنید”. تا اینکه ما ناامید شدیم و دوباره به پارک برگشتیم و همانجا ماندیم. بعد چند روز سازمان ملل زنگ زد و گفت بروید و خانه پیدا کنید. ما به شما کمک میکنیم و تا مدتی کرایه خانه را میدهیم».
آرتمیس: «متاسفم بابت مشکلات و سختیهایی که داشتی سامان جان. اما از طرفی خوشحالم از اینکه سازمانملل به شما کمک کرد و مکانی امن را برای زندگی در اختیار شما قرار داد.»
سامان: «بعدش ما رفتیم خانه گرفتیم و سازمانملل هم کرایه ما را میداد. در این مدت خیلی روزهای سختی داشتیم. من و پارتنرم مدام دعوا میکردیم و من گریه میکردم. ولی خب روی ما فشار بود و شرایط سختی داشتیم و از خانهمان فرار کرده بودیم. من قبل از اینکه با خانوادهام قطع ارتباط کنم، یک خط جدید گرفته بودم و به خانوادهام گفتم که این شماره صاحب کارم است و اگر با من کار دارید به این شماره زنگ بزنید. بعد یک مدت که من جواب نمیدادم زنگ میزدند و من گوشی را دادم به یک نفر دیگر که به آنها بگوید که ما ترکیه هستیم و دیگر در آنجا کار نمیکنیم و یک هفتهای است که ترکیه هستیم. اما خانوادهام باور نمیکرد و مدام میپرسید که چطوری رفتند که من به آن شخص گفتم که به خانوادهام بگوید که ما قانونی و با هواپیما رفتیم و نگران نباشند. اما باز باور نکردند ولی خب چاره دیگری هم نداشتند. دو هفته بعدش من برنامه “imo” را نصب کردم و اینترنتی با آنها حرف زدم. مادرم مدام گریه میکرد که برگردم اما من میگفتم که نمیتوانم و نگران نباشد و من در ترکیه هستم و راحتم. من و پارتنرم در این مدت خیلی دعوا داشتیم و فشار زیادی را تحمل میکردیم و افسردگی داشتیم. بعضی وقتها دلمان میخواست که همه چیز را تمام کنیم و برگردیم خانهمان اما باز وقتی که فکر میکردیم که اگر برگردیم، چه اتفاقاتی خواهد افتاد، پشیمان میشدیم. در آن مدت میرفتیم نزد روانپزشک و به ما دارو میداد. داروها به ما کمک میکرد اما باز دعواهای خودمان را داشتیم. ما پنج ماه در همان خانهای که داده بودند، بودیم تا اینکه به ما زنگ زدند که پروندهتان را به سوئد ارسال کردیم و ما خیلی خوشحال شدیم. بعد رفتیم سفارت سوئد. آنجا خیلی با ما خوب بودند و با ما خوش رفتاری کردند و سریعا ما را قبول کردند و به ما هم پیام دادند که قبول شدید و ما خیلی خوشحال شدیم. به ما گفتند که کرونا هست اما شما میتوانید به سوئد بیایید و زندگی کنید. ما آن موقع هنوز کارت پناهندگی ایران را داشتیم. بعد رفتیم تهران و درخواست ویزا دادیم و بعد دو یا سه هفته ویزای ما آمد. بعد ما درخواست دادیم که کارت پناهندگی ما در ایران را باطل کنند، چون ما ویزای سوئد را داریم و میخواهیم سوئد برویم. ما دو هفته وقت داشتیم چون برای ما بلیط گرفته بودند. ما رفتیم به دفتر اتباع خارجی و به آنها گفتیم و آنها گفتند که از تهران باید برای ما نامه بیاید تا کارتهای شما را باطل کنیم. ما هر روز میرفتیم جلوی دفتر اتباع که کارت ما را باطل کنند و میگفتیم ما پرواز داریم و بلیط داریم و چهار روز قبل از پرواز هم باید به تهران برویم چون چکاپ پزشکی داریم و باید حتما انجام بشه. اما گوش نمیکردند و میگفتند که تا از تهران نامه نیاید ما کاری نمیتوانیم. روز پرواز ما رسید و آنها برای ما کاری نکردند و پرواز ما لغو شد. ما باز یک ماهی صبر کردیم و در ایران بودیم که سازمانملل به ما گفت تغییر وضعیت اقامت بدید و میتوانید با پاسپورت خودتان از ایران خارج شوید».
آرتمیس: «سامان، من یک توضیح کوتاه درباره تغییر وضعیت بدم، چون خیلی از شنوندگان ممکن است برایشان سوال شود که یعنی چه.
بیشتر افغانهای ساکن ایران، پناهجو و دارای کارت آمایشِ مخصوص پناهندگان هستند. اما اگر بخواهند میتوانند از پناهندگیشان انصراف دهند و اقامت پنجساله بگیرند که دارای امتیازاتی است مثل سفر به شهرها و کشورهای مختلف. اما با کارت آمایش این امکان وجود نداشت. به این پروسه، تغییر وضعیت میگویند.
سامان: «بعد ما رفتیم به دفتر اتباع خارجی و به آنها گفتیم که ما میخواهیم تغییر وضعیت بدهیم و برویم افغانستان و در آنجا کار کنیم. ما این بهانه را آوردیم تا بلکه قبول کنند اما باز گفتند نمیشود و باید کل خانوادهتان بیاید و سرپرست درخواست تغییر وضعیت را بدهد و ما به کسی که ازدواج نکرده و مرد است به پاسپورت تغییر وضعیت نمیدهیم. بعد دوباره هفته بعد رفتیم و درخواست دادیم. بعد رئیس دفتر اتباع اصفهان به گفت که من میدانم که کار شما گیر است اما دفتر تهران نامه به ما نداده است. منم گفتم بله همینطوره و من به این پاسپورت و اقامت نیاز داریم. بعد رفت داخل دقترش و به چند جا زنگ زد و به ما گفت میتوانید تغییر وضعیت بدهید. این واقعا برای ما معجزه شد و خیلی خوشحال شدیم. برای اینکار ما باید میرفتیم پلیس ناجای اصفهان و آنجا باید ویزای اقامت ایران و بعد خروجی بگیریم. آنجا هم خیلی اذیت شدیم و به ما گیر میدادند. مثلا ویزای من برای ایران را نمیدادند و میگفتند تشابه اسمی وجود دارد و مشکلی هست و باید صبر کنید. اما باز من هر روز میرفتم و پیگیری میکردم تا اینکه یکی از کارمندان که خیلی مهربان بود به من گفت نگران نباشید و من حتما قبل از پرواز هم بهتون ویزا میدهم و هم مهر خروجتان را میزنم. نگران نباشید. بعد یک مدت ما رفتیم تهران و چکاپ پزشکی شدیم و بعد از ایران خارج شدیم. بالاخره بعد از یک مدت طولانی توانستیم نفس راحت بکشیم. من اصلا برای اینکه ایران زادگاهم بود و ۲۲ سال زندگی کردم و میخواستم ترکش کنم، ناراحت نشدم. چون واقعا سختی کشیدم و اذیت شدم. اتفاقا خیلی خوشحال هم شدم چون هر روزی که زندگی کردم سختی بود و همش غم و غصه بود و واقعا برای من جهنم بود و هر روزش برای من یک سختی جدید بود و سختتر میشد».
آرتمیس: « خداروشکر که بالاخره توانستید از ایران خارج شوید. واقعا این پروسه بروکراتیک و کاغذبازی در ایران خسته کننده و سخت بود. خیلی خوشحالم که با موفقیت توانستی این شرایط سخت را پشت سر بگذاری و به یک کشور امن منتقل شوی. امیدوارم در کشور جدیدت بتوانی زندگی جدیدی را شروع کنی عزیزم. الان که رسیدی سوئد چه برنامهای برای آیندهات داری؟».
سامان: «الان که رسیدم، خیلی خوشحالم و به بیشتر چیزهایی که میخواستم رسیدم و من میخواهم به درسم ادامه بدهم و طراح لباس شوم که البته الان نمیدانم طراح لباس به سوئدی چی میشه چون هنوز کلاس زبان نرفتیم و بلد نیستم. اما الان خانه داریم و به ما کمک ماهیانه میکنند تا درس بخوانیم و خیلی راضی هستم و من میخواهم در آینده یک طراح لباس موفق شوم».
آرتمیس: « خیلی خوشحالم از اینکه به آن چیزی که میخواستی رسیدی و الان در کشوری امن زندگی میکنی و همینطور امیدوارم در آینده نزدیک، یک طراح لباس موفق شوی و به اهداف بزرگت برسی سامان جان.
سامان جان چه پیامی برای رنگینکمانیهایی که الان در ایران، افغانستان، ترکیه و سایر کشورها در شرایط سختی زندگی میکنند، داری؟»
سامان: «پیام من این است که هیچ وقت ناامید نشوند و خودشان را نبازند. همیشه یک راهی هست که از جهنم فرار کنند. به نظر من هیچ وقت یک الجیبیتی در ایران و افغانستان نمیتواند راحت زندگی کند. هیچ وقت زیر بار زور نروید. حتی اگر شده فرار کنید اما زیر بار زور و فشار نروید. چون مجبورتان میکنند که ازدواج کنید و بعد بچه دار شوید. اینطوری زندگی خودتان را خراب میکنید. همیشه راهی وجود دارد تا از دستشان خلاص شوید. من توانستم و شما هم میتوانید. فقط باید به آینده امید داشته باشید و صبر و تحمل کنید و من بهترینها را برایشان آرزو میکنم».
آرتمیس: «سامان خیلی ممنونم از اینکه دعوت من را پذیرفتی و در برنامه “اینجا پامیر” شرکت کردی. برایت آرزوی موفقیت و سلامتی میکنم.»
سامان: «خیلی ممنون از اینکه من را دعوت کردید. من آرزو میکنم رادیو رنگینکمان از اینی که است بزرگتر و گستردهتر شود و ممنونم از اینکه صدای الجیبیتیهای افغان و ایرانی هستید که هیچکس آنها را درک نمیکند و حتی پدر و مادرها آنها را اذیت میکند. ممنون از شما و ممنونم از دعوتتون. خیلی خوشحالم که در برنامه شرکت کردم. مرسی. خدانگهدار».
شما میتوانید برنامههای «اینجا پامیر» رو هر هفته روز سهشنبه از رادیو رنگین کمان، رادیوی همه رنگینکمانیهای فارسی زبان، دنبال کنید و بشنوید. تا برنامه بعد خدانگهدار. برای دسترسی به آرشیو برنامهها اینجا را کلیک کنید.