در برنامه پیشین ماخیسم، در مورد زندگی پرفراز و نشیب هنرمند رنگینکمونی نقاش و اسطوره فمنیستی، “فریدا کالو” صحبت کردیم. این هفته معرفی فریدا را پی میگیریم
برنامه این هفته را از اینجا بشنوید:
از دوران کودکیش و اتفاق ناراحت کنندهای که باعث شد رو به دنیای هنر بیاره صحبت کردم و تاثیر این اتفاقات ناگوار روی آثارش و روابط عاشقانش رو باهاتون در میون گذاشتم.
در سال ۱۹۳۸ “فریدا کالو” توسط “آندره برتون” (شاعر و نویسنده فرانسوی) کشف شد و وارد صحنهی هنر بینالمللی شد. برتون٬ فریدا را در مکزیک ملاقات کرد و مبهوت آثارش و خودش شده بود، و او را به عنوان «زنی که همهی مواهب لازم برای اغواگری را داشت» و «عادت داشت که با مردان نابغه معاشرت کند» میشناخت.
برتون که برای اولین بار نمایشگاه آثار فریدا را در ۱۹۳۹ در گالری “جولین لوی” در “نیویورک” برپا کرد فریدا کالو را یک هنرمند نقاش سورئالیست (به معنی فراواقعگرا) خواند٬ لقبی که فریدا با آن موافق نبود و ادعا میکرد که سورئالیست نیست زیرا نقاشیهایش رؤیاهایش را نشان نمیدهد بلکه رویدادهای واقعیِ زندگیاش را نشان میدهد.
هنگامی که فریدا به پاریس وارد شد، برخی از آن نوابغ خوششانس، از جمله پیکاسو(نقاش اسپانیایی) و کاندینسکی (نقاش و نظریهپرداز هنری روس) تحت تأثیر کار و خود او قرار گرفتند.
پیکاسو در تنها نامهاش به دیهگو می نویسد: « نه در آیین، نه من و نه تو، هیچ کدام در مرتبهای نیستیم که بتوانیم یک سر بکشیم، آنگونه که فریدا می کشد.»
فریدا خودش را در نقاشیهایش کمتر از آنچه واقعاً بوده، زیبا نشان داده است. او خودِ درونیاش را نقاشی میکرد، و نه ظاهر بیرونیاش.
او در خاطراتش میگه: «کسی جز من پیدا نشده بود تا زیبایی من را در وجودم کشف کند. کسی مرا آن طور که بودم نمیدید.»
فریدا در پی کشف ریشههای اساطیری و فرهنگی زادبومش بود. تاثیر تصاویر کوچک نقاشی شده بر فلزات کوچکی را که برای نذر و شکرگزاری بر دیوار کلیساها نصب میکردند و اتفاقا در اکثر موارد راوی حوادث ناخوشایند بودند٬ همواره میتوان در آثار فریدا مشاهده کرد.
او مانند نقاشیهای مردم ساده و عام در اغلب آثارش توجهی به پرسپکتیو نشان نمیداد و به کمک رنگهای خالص و اولیه که به کودکانی پر جنب و جوش و جسور اما در حصر میماندند، روح غنی و رنجور خود را در تصویرهایش سرشار میکرد.
نمادهای اسطورهای و افسانهای به وفور در آثار او به چشم میخورند. برای مثال خون در میان آزتکها (که به تمدن سرخپوستان در مکزیک گفته میشود) مفهومی شفابخش دارد و طی مراسم آیینی با خراش دادن و زخمی کردن بدن و ریختن آن٬ روند تقدیس حاکم میشد، در پسزمینهای مانند بیابان خشک که هیچ نشانی از امید و رستگاری ندارد به تصویر میکشید٬ یا ماه کامل ( که نمادی شوم و بلاخیز دارد) در مجاورت خورشید ترسیم می کرد.
خودنگارههایی که اغلب به همراه حیواناتی کوچک و گیاهانی تزئینی در میان قابها ظاهر شدهاند. میمونها و گربههایی با رنگ سیاه که دست در گردن فریدا حلقه کردهاند و همگام با او به جایی بیرون از تصویر (که چشم تماشاگرشان است) خیره شدهاند. یا گیاهانی که گاه بزرگتر از اندازه واقعی در پسزمینه او را در بر گرفتهاند و گلهایی که در عین سرزندگیِ رنگهایشان، مُرده و لَخت، زینتِ گیسوان فریدا شدهاند.
فریدا در یکی از نقاشیهایش خود را در حالی ترسیم کرده که گردنبندی از خار با آویزی از مرغ مگسخوار مُرده بر گردنش است و میمونی با حالتی صمیمی و دوستانه به کشیدن این گردنآویز مشغول است گویی میخواهد بر درد آن بیفزاید. همچنین گربهای که در کمین مرغ مُرده است.
میمون در نشانهشناسی باورهای عامیانۀ مکزیک، هم نشانۀ مرگ است و هم نمادی برای شوخطبعی و سرزندگی٬ و مرغ مگسخوار نیز طلسمی برای کامیابی در عشق٬ و همچنین معتقدند قهرمانان مُرده به شکل این پرنده به زمین باز میگردند.
در تابلوی دو فریدا که نقطهٔ اوج نقاشیهای او و از شاهکارهای جنبش سورئالیست (یا همون فراواقعگرایی) در سدهٔ بیستم بهشمار میآید، در سمت راست تصویر خود را در لباس بومیان مکزیک و در سمت چپ به پوشش اروپایی سدهٔ بیستم (که احتمالاً لباس عروسی است) با دو قلب آشکار، نشسته بر نیمکتی سبزرنگ و دست در دست یکدیگر در زیر آسمانی متلاطم و خاکستری به تصویر کشیده. قلب فریدای اروپایی در سمت چپ از سوراخی که در لباس و بر روی سینهاش قرار دارد، دیده میشود.
فریدا در خاطراتش نوشته:« این نقاشی ناشی از خاطره یک دوست کودکی خیالی است» ولی بعداً او اعتراف کرد که با جدایی از دیگو باعث ناامیدی و تنهایی شده.
نقاشیهای فریدا بازتابی از تجارب و زندگی شخصی او هستند. او در نقاشیهایش تأکید زیادی بر رنج و همچنین زندگی پر از خشونت علیه زنان دارد. شیفتگی و کشش او به مسائل زنانه و روش صریح و صادقانهای که به وسیلهٔ آن، این شیفتگی را در نقاشیهایش نشان میداد، باعث شدهاست بعضی صاحبنظران او را به عنوان یکی از فمینیستهای قرن بیستم خطاب کنند.
فریدا همیشه دربارهٔ دیهگو میگفت: «دیهگو، مردِ چاقِ نقاشم که همیشه روی پیشانیام چون آفتاب میدرخشد» او از عشق زیادی که به دیهگو داشت نتوانست نبودش رو در زندگیش تحمل کنه و این دو هنرمند در تاریخ ۸ دسامبر ۱۹۴۰ برای بار دوم با هم ازدواج کردند.
فریدا کالو نزدیک به ۳۰ عمل جراحی به خاطر آسیبهای وارد شده به بدنش انجام داد و در سال ۱۹۵۳ پزشکان به دلیل وخامت بیماری “قانقاریا” که دچارش شده بود، مجبور شدند یکی از پاهای فریدا را قطع کنند. فریدا که یک سال آخر عمرش را بر صندلی چرخدار میگذراند، برای تحمل دردهای جسمی و روحی به مواد مخدر معتاد شده بود و در نهایت، فریدا کالو در ۱۳ ژوئیهٔ ۱۹۵۴ به دلیل انسداد جریان خون درگذشت.
خاکستر او هماکنون درون کوزهای در خانهٔ قدیمی اوست که حالا تبدیل به «موزهٔ فریدا کالو» شده. فریدا چند روز پیش از درگذشتش در یادداشتهای روزانهاش نوشته بود: «امیدوارم عزیمت لذتبخش باشد و امیدوارم هرگز بازنگردم.»
زندگی پر فراز و نشیب فریدا برای هالیوود نیز وسوسه کننده بود. در سال ۲۰۰۲ فیلمی به نام “فریدا” به کارگردانی “جولی تیمور” ساخته شد که ایفای نقش فریدا را در آن ” سِلما هایِک ” به عهده داشت که اگرچه در جهان بازتاب موفقی داشت اما در کشور مکزیک با مخالفتهای گستردهای مواجه شد.
” سِلما هایِک ” برای بازی در این نقش نامزد دریافت جایزهٔ اسکار بهترین هنرپیشهٔ نقش اول زن شد و موسیقی فیلم و چهرهپردازی آن جوایز اسکار آن سال را به دست آوردند.
زندگی فریدا کالو از همان اوایل کودکی پر از آسیب و درد و رنج بود٬ ولی این مسائل باعث نشد که تسلیم فشارهای زندگی بشه و با روی آوردن به نقاشی٬ درد و رنجهاش رو به تصویر کشید و تحملشون و برای خودش کمی راحت کرد پشتکارش باعث شد شهرتی جهانی پیدا کنه و تبدیل بشه به اسطورهای هنرمند٬ فمنیست و رنگینکمانی و به همه ما یاد بده که امید خیلی ارزشمندیه و هرگز نباید از دستش بدیم.