
ظهر آخرین روزهای اردیبهشت سال ۱۳۷۸ ، درست وقتی که چنارهای تهران، بوی تازگی برگهایشان را از دست می دادند، من و بقیه همکلاسیهایم مشغول آماده شدن برای امتحانات نهایی بودیم. سال سوم راهنمایی، پیش از رفتن به دبیرستان، موعد یکی از آن امتحانهای اساسی دوران مدرسه بود و هیچکس دوست نداشت کم بیاورد. در کنار آن شور و رقابت، دلهره آزمون ورودی دبیرستانهای تهران، آزمونی که زمان ما بسیار رایج بود هم جای خودش را داشت.
دبیران، مباحث باقیمانده را تدریس میکردند و ما تازه ۱۴ سالهشدهها، نمیدانستیم با کدام دشواری و اضطراب کنار بیاییم؟ غم امتحان نهایی را بخوریم؟ با اضطراب دبیرستان سال بعد کنار بیاییم یا با گرمای بلوغ و فصل تازه زندگی به عنوان یک نوجوان؟ من اما علاوه بر همه این فشارها، یکی دو سالی بود که بحران دیگری هم بر زندگیام چنبره زده بود.

در مرز بین پسربچگی و نوجوانی، با بقیه فرق میکردم. هرچقدر بزرگتر می شدم تفاوتم بارزتر میشد و هر چقدر بارزتر، زندگیم سختتر میچرخید. عادت کرده بودم که همکلاسیهای مدرسه که معمولا یکدیگر را با نام خانوادگی صدا میزدند، برای خطاب قرار دادن من فریاد “اواخواهر” میکشیدند، کار به جایی رسیده بود که خودم داشت باورم می شد، نام فامیل من “اواخواهر” است. حیاط مدرسه، زنگ ورزش یا سر کلاس هم نداشت و همه جا آش همین آش بود و کاسه همین کاسه. من که از همان روز اول، این عبارت اواخواهر تحقیر آمیز را درک می کردم، با بیاعتنایی معلمان و مسئولان مدرسه عادت کرده بودم که در بیپناهی مطلق، این تغییر نام اجباری را بپذیرم.
چطور شده بود که “اواخواهر” شده بودم نمیدانستم؟ آیا آنها “بزرگ” شدهاند و من هنوز بچه یا به قول مدیر مدرسه “سوسول” ماندهام؟ شاید علاقهام به خوانندههای زن و تماشای مداوم موزیک ویدیوهایشان، رفتارم را “دخترانه” کرده بود؟ شاید چون رابطه بهتری با مادرم داشتم؟ نمیدانم هر چه بود، واقعیت زندگی من شده بود که در دورانی که همکلاسیها در جستجوی “دوست دختر بودند، من تک و تنها زندگی “اواخواهرانه”ای داشتم.
تمسخرها و خندههای آن دوران، از من نوجوانی منزوی ساخت که بر خلاف برادرانم، خودم را در اتاقم حبس میکردم، هرگز به یاد ندارم بعد از یازدهسالگی حتی یک بار هم برای بازی با همسن و سالهایم به کوچه و خیابان رفته باشم، هرگز به یاد ندارم در مدرسه با کسی جوشیده باشم و از همه سخت تر اینکه هرگز به یاد ندارم از این مصیبت با کسی صحبت کرده باشم. به که چه میگفتم؟ به مدیر مدرسه میگفتم؟ چه میگفتم؟ به خانواده میگفتم؟ در یکی از دعواها با برادرم او هم اواخواهر خطابم کرده بود و کسی چیزی به او نگفته بود. در یک بگو مگوی خانوادگی شنیدم که چطور داییام در ملامت مادرم او را بابت “دخترانه” تربیت کردن پسرش، عتاب و خطاب کرده بود.
نه، تو دبیرستان نرو!

در آن اردیبهشت کوران نوجوانی، خدا خدا میکردم که با رفتن به دبیرستان تازه، هیچ کدام از همکلاسیهای سالهای گذشته را نبینم و زندگی تازهای را شروع کنم تا به خیال خودم از بحرانی که در آن گیر کرده بودم نجات پیدا کنم، اما یک اتفاق زندگیم را عوض کرد. هنوز تصویر روز واقعه را بروشنی جلوی چشم دارم، همه صداها و بوها را به شفافیت میشنوم و با یادآوریش تنم میلرزد.

در آن روزهای تنهایی، همه وقت اضافهام را کتاب میخواندم، از کتابخانه پربرکت مادرم شاهکارهای ادبیات ایران و جهان را میقاپیدم و خودم را در رویایشان غرق میکردم. همین، کلاس ادبیات و دبیرش را هم برایم عزیزترین کرده بود. در روزهای سخت مدرسه، شیرینترین کلاس، کلاس ادبیات بود که من جایی برای خودنمایی هم داشتم. جلسات باقی مانده را معکوس میشمردم و یکی مانده به آخرین جلسه شروع نشده بود که آقای محمودی (نام مستعار است) پیش از رفتن به کلاس صدایم زد و گفت همراهش بروم. راهروی دراز کلاسها را طی کردیم و از در ساختمان گذشتیم و به دروازه رو به خیابان مدرسه رسیدیم.
دل توی دلم نبود و کنجکاو که در زاویه کنج دیوار جایم داد و گفت ببین فلانی، من خیرت را میخواهم. شاید متوجه شده باشی که با بقیه فرق داری. فکر کردم میخواهد از ادبیاتم تعریف کند. بادی به غبغب انداخت و ادامه داد که: لابد شنیدهای که همه به تو میگویند مثل دخترها هستی، یا اواخواهر صدایت میکنند. من تو را خوب می فهمم، دست خودت نیست، تو عقبمانده هستی. تا اینجایش هم به زور مادر و پدرت به مدرسه آمدی. آنها برای دلخوشی خودشان تو را به مدرسه فرستادند اما این به تو ظلم است، تو نمیکِشی! تا اینجایش هم شانس آوردی ولی از اینجا به بعد به تو سخت خواهد گذشت.
در دلم آتش به پا شده بود، میلرزیدم، بغضم گرفته بود اما نمیخواستم “دخترانه” گریه کنم. صدای قلبم را میشنیدم، دستم یخ زده بود و انگار به همه سوالهای زندگیم پاسخ داده شده بود. آقای محمودی، ادامه داد: “تو دیگر بزرگ شدی و باید با این واقعیت روبرو بشوی که انسان عادی نیستی، دبیرستان نرو! برو و کارهای دستی یاد بگیر، خیاطی و حتی بافندگی. شما ها زیاد عمر نمیکنید و شاید تا چهل سالگی بیشتر زنده نباشی. برو از آن کارها یاد بگیر تا منبع درآمد داشته باشی و سربار نباشی. در امتحانات نهایی هم شرکت نکن. می خواهی خودم با والدینت صحبت کنم؟
به التماس افتادم: “آقا خواهش میکنم چیزی بهشان نگویید، خیلی ناراحت میشوند، باشد چشم، اما بگذارید در امتحانات شرکت کنم تا بعدش…

دلش به حال من سوخت یا حوصله نداشت که چیزی بگوبد اما پیشنهاد کرد به حرفهایش فکر کنم. اجازه داد که سر کلاس نروم و من را با هجوم افکار رها کرد. یعنی من “عقب مانده ام”؟ معلولیت ذهنی دارم؟ نمرههایم که بد نیست و همین ثلث قبل، شاگرد دوم شده بودم. نکند آقای معلم با والدینم تماس بگیرد و بگوید که مشکل دارم؟ نکند خودشان بفهمند که من “عقب ماندهام” و “رفتارهای دخترانهام” هم ناشی از همان عقبماندگی ذهنی است؟
ضربه فنی آقای معلم
از آن روز تا ۱۰ سال بعد، زندگی من شکل دیگری گرفت. من که به “تندخوانی” مشهور بودم، دیگر حتی نمیتوانستم یک صفحه درس را یک روزه تمام کنم. دبیرستان رفتم اما آنطور که معلم ادبیات گفته بود، عذابم بیشتر شد. تحقیرها کم و بیش ادامه داشت اما در خلوت خودم هم قبول کرده بودم که “کند ذهنم”. مادرم که متوجه این عذاب شده بود، کنارم مینشست تا مجبور باشم درسهایم را زودتر تمام کنم.
بر خلاف توصیه آقای معلم، من “اواخواهر” ماندم ولی دبیرستان را تمام کردم و در یکی از رشتههای پزشکی در دانشگاه قبول شدم. در سالهای دبیرستان که اینترنت به خانه ما هم آمد، به لطف زبان انگلیسی که بلد بودم و گروههای بسیار اولیه فارسیزبان همجنسگرایان، با خودم و گرایش جنسیام آشنا شدم و از همان موقع به طبیعیبودن این گرایش پی بردم و از جمله فهمیدم عمر طبیعیام بیشتر از چهل سال است! در روزهایی که من از “راز جنسیت” هیچ نمی دانستم، ضربه فنی اطلاعات اشتباه آقای معلم و جامعه ایران شدم! ضربه “کند ذهنی” آقای معلم به من اما تا آخرین روز همه سالهای دانشگاه هم با من ماند. در ناخودآگاهم مانده بود طوری که درس های سخت دانشکده پزشکی را هم بدون مادرم نمی توانستم مطالعه کنم.
آیا در میان نوجوانهایی که این روزها، در اردیبهشت داغ تهران و ایران خودشان را برای امتحانات آماده میکنند، نوجوانی مثل من هست؟ رفتار جامعه، مدرسه و والدین با او چطور است؟ بهتر از زمان من و ما شده؟ از آموزش “هویت جنسی” در رسانه های ایران، در مدارس و میان خانوادهها خبری هست؟ قطعا نه اما تنها تفاوت این است که می توان در عصر ارتباطات، دلخوش بود که نوجوانان دگرباش این دوره و زمانه، زودتر از من و همنسلانم، خودشان را بشناسند.
There are no comments
Add yours